ملاقات با حضرت خضر
به نام خدا
ملاقات با حضرت خضر (گزارشی از جلسه 27/1/1393در خانه امام هادی علیهالسلام)
استاد آیت الله محدث جرجانی در جلسه این هفته (27/1/1393) در منزل خودشان یا همان خانه امام هادی علیه السلام به ادامه بحث هفته گذشته در باره مرد عربی که خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و سؤالاتی مطرح کرد و حضرت پاسخ دادند، پرداختند تا اینکه آن مرد عرب پرسید: أُحِبّ أن یُوَسّعَ علیَّ فی الرّزقِ؛ دوست دارم که خداوند تبارک و تعالی رزق و روزی مرا زیاد کند، اعم از رزق مادی و معنوی.حضرت فرمود: دُم علی طهارة یُوَسِّع علیک فی الرزق، سعی کن آلوده به نجاسات ظاهری و باطنی نشوی، دائم الوضوء باش، اگر جنب شدی و دسترسی به آب نداشتی تیمم کن، در هنگام غذا خوردن با وضو باش، تا خداوند روزی تو را زیاد کند. با جنابت غذا خوردن فقر میآورد، دیگر اینکه غذایت پاک باشد و به مظالم و حق الناس آلوده نباشد.
به مناسبت مبحث روزی روایت شیخ صدوق از امیرالمؤمنین علی علیه السلام در خصال شانزده گانه را بیان کردند و شانزده چیز را بیان کردند که فقر میآورد و شانزده چیز را که باب رزق را باز و روزی را زیاد میکند.
در فرازی از این روایت شریف آمده که حضرت فرمود: و کنس الفناء یزید فی الرِّزق؛ یعنی آشغالهای منرل را زدودن، در منزل را تمیز کردن و آب پاشیدن روزی را زیاد میکند.
خدا رحمت کند اجداد شما را، والله بارها بعد از نماز صبح مادرم بلند میشد میرفت درِ حیاط را تمیز و جارو میکرد و گاهی ما هم خواب بودیم بعد که بلند میشدیم میدیدم درِ حیاط جارو و آب پاشی شده. بعد مادرم میفرمودند: من حضرت خضر را هم دیدم. مادرم حضرت خضر را هم ملاقات کرده بود. نشانهها و علاماتی را میگفت که میفهمیدیم با حضرت خضر ملاقات کرده است.
چون گفته بود اگر کسی چهل روز در منزلش را جارو و تمیز کند و آب بپاشد (اینها را خدا وسیله قرار داده که هر کسی توی رشته خودش ارتباط با اولیای خدا داشته باشد و این مطلب را یاد میدهند به افراد) حضرت خضر را ملاقات می کند.
یک روز که مادرم با زن همسایه دم در بوده مردی را می بیند. آن مرد به مادرم می گوید هدیه ای به من بده. مادرم می پرسد: پول می خواهی یا غذا؟ جواب می دهد یک هدیه ای به من بده. و مادرم می رود داخل منزل و یک دستمال ابریشمی می آورد و روی یک سینی می گذارد و به او می دهد وقتی زن همسایه حرفی می زند می گوید من با شما کاری ندارم. و دستمال را بر می دارد و می رود.
مادرم چند تا گوسفند برای پروار کردن نگهداری می کرد و بیرون می برد. یک روز که گوسفندها را بیرون برده بود آنها را گم می کند. هر چه می گردد پیدا نمی کند. همین طور که نشسته بود ندایی می شنود ولی کسی را نمی بیند. صاحب صدا می گوید: ناراحت نباش، گوسفندها فلان جا هستند. بر می خیزد و می رود می بیند درست گفته و گوسفندها همان جایی بودند که آن صدا گفته بود.
یک روز هم حقیر داشتم از در کوچک سمت راستی صحن سقاخانه وارد می شدم که از مقابل یک شخصی را دیدم که با پالتو و عبا و عمامه به من رسید و داخل هشتی روی سینه ام با دستش نوشت یا صاحب الزمان ادرکنی. و من نتوانستم چیزی بگویم. وقتی که رفت برگشتم تا او را ببینم کسی را ندیدم. نمی دانم که بود!
یک بنده خدایی بود گفت: میخواستم بروم درس بخوانم مادرم مخالفت کرد. خیلی نارحت شدم و متوسل شدم که چه کنم همه بروند درس بخوانند و من بی سواد بمانم؟ می گوید: یک روز رفته بودم سر قبرستان، داشتم گریه میکردم که چرا همه بروند درس بخوانند و من بی سواد بمانم از آن طرف رضایت مادر هم شرط است؟ یک وقت دیدم از آن طرف یک آقای نورانی با لباس سفید و چهرهای بسیار درخشان آمد جلو و گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم میخواستم بروم درس بخوانم ولی مادرم به من اجازه نداده، لذا میترسم از رفقایم عقب بمانم و درس نخوانم و بی سواد بار بیایم. آن آقای نورانی گفت: ناراحت نباش! من هر روز میآیم همینجا درست میدهم برو منزل. چندین سال برنامه درسی آنجا گذاشتیم. بعداً متوجه شدم که ایشان جناب حضرت خضر است و دیگر ندیدمش. بعد از مدتی در یک برنامه دیگری ملاقاتش کردم فهمیدم که عجب! آن آقای نورانی که چندین سال به من درس میداد حضرت خضر بود. م/ش