خبر دادن از ضمیر
دو خاطره: یک- روز جمعه 5/2/1393 طبق معمول برای استفاده از بیانات استاد جرجانی همراه با معظم له به مسجد جوادالائمه علیهالسلام رفته و پس از قرائت دعای ندبه، حاج آقا به ایراد سخنرانی پرداختند که سخنان ایشان در سایت مفاتیح موجود است.
پس از اتمام سخنرانی جلوتر از استاد از پلههای مسجد پایین آمدم. چند تن از دوستان که منتظر بودند با خودروی خودشان حاج آقا را برگردانند از من پرسیدند: حاج آقا با چه کسی برمیگردند؟من اظهار بی اطلاعی کردم. در همین هنگام آقای ز از پلهها پایین آمد و در پاسخ دوستان که این سؤال را تکرار کردند گفت: حاج آقا فرمودند با آقای ن برمیگردم. البته حاج آقا هیچ وقت نمیگویند با فلانی برمیگردم بلکه در چنین مواردی میفرمایند من در خدمت فلانی هستم. آقای ن هنوز پایین نیامده بود. وقتی آمد پایین همه به اقای ن خبر خوش تصمیم حاج آقا را به ایشان دادند. آقای ن در پوست خود نمیگنجید. در معیت آقای ن حاج آقا را به منزلشان رساندیم. سپس در ادامه راه در خدمت آقای ن بودم. ایشان گوشهای از مکنونات خود را اینگونه بیان کرد: موقع سخنرانی حاج آقا همین طور که داشتم به سخنرانی شیوای حاج آقا گوش میدادم هی توی دلم میگفتم: حاج آقا دوستت دارم، دوستت دارم.... وقتی که صحبتهای حاج آقا تمام شد با خودم گفتم کی به تو محل میدهد! لذا با کمال نومیدی از همه دیرتر آمدم پایین، ولی حاج آقا که کاملاً از ضمیر همه افراد باخبر بودند به دل من توجه کردند که شاید از همه برای بردن ایشان مشتاقتر بودم. لذا پاسخ عشق مرا به خود و این افتخار را به من و توفیق معیت با خودشان را به من دادند.
دو- روز سه شنبه 9/2/1393 قبل از غروب آفتاب تلفنی با مادرم که در منزل یکی از همشیرهها بودند، صحبت کردم. در این تماس مادرم به من فرمودند: الآن بلند شو بیا اینجا چون خواهرهایت اینجا هستند آنها را هم ببینی. من که تصمیم داشتم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد حاج آقا بروم گفتم: الآن که وقت نماز است، بعد از نماز خدمت خواهم رسید. برای اقامه نماز به مسجد جوادالائمه علیهالسلام رفتم. توفیق آوردن حاج آقا جرجانی به مسجد، نصیب آقای ح1 شده بود. حاج آقا آمدند و نماز خوانده شد. در این مدت من در فکر مادرم بودم. وقتی از پلههای مسجد آمدیم پایین از حاج آقا پرسیدم: در خدمت شما هستیم؟ فرمودند: بله. و من رفتم و ماشین را آورم تا با هم برگردیم. پس از سوار شدن حاج آقا و آقای ح2 در ماشین، از حاج آقا پرسیدم: مقصد کجاست؟ فرمودند: انشاءالله منزل. بعد اضافه فرمودند: یک جلسه دیگری هم شبهای چهارشنبه هست که ساعت 9:30 میآیند دنبالم و شما چون شاغل هستید و فردا باید سر کار باشید دیرتان میشود لذا به شما نمیگویم که تشریف بیاورید، چون ساعت 10 منبر میروم و تا بیاییم خانه میشود ساعت 11. اگر شبهای جمعه مزاحم شما هستم به این دلیل است که شما جمعهها تعطیل هستید و مشکلی به وجود نمیآید، اما الآن مادرتان منتظر شماست! گوشهای من تیز و بی اختیار خندهام گرفت چرا که حاج آقا برای چندمین بار از اعماق وجود من خبر داده بودند. و برای رد گم کردن و دوری از هرگونه خودنمایی و اظهار فضل گفتند: یا منتظر نیستند.
بعد که از خنده من خودشان هم به خنده در آمده بودند فرمودند: چرا میخندی؟ عرض کردم: حاج آقا، آنچه برای شما سهل و آسان و جزء مراحل اولیه سیر و سلوک است از ما کیلومتر ها فاصله دارد.
آری با عبودیت انسان مظهر اسماء الله می گردد. خداوند در قرآن می فرماید: یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ مَا تُخْفِی الصُّدُورُ «سوره غافر، آیه19»؛ یعنی خداوند نظرهای دزدیده را و هرچه در دلها نهان داشتهاند، میداند، و عارف واصل هم مظهر این اسم الهی میشود و از درون سینهها باخبر است. الله اکبر به این عظمت!
به راستی وقتی یک ولیی از اولیاء خدا اینگونه از ضمیر انسان مطلع است آیا خبر داشتن امامان مخصوصاً صاحب العصر و الزمان علیه السلام از ضمایر و اعمال ما که مصرح آیات قرآن است امری ناممکن است یا دشوار است؟! وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَیَرَى اللّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ. «توبه، آیه 105»؛ یعنی: بگو: عمل کنید، خدا و پیامبرش و مؤمنان اعمال شما را خواهند دید و شما را به نزد دانای نهان و آشکارا خواهند برد و او از اعمالتان آگاهتان خواهد کرد.
آگاهی از اسرار زنان
عن أبی جعفر الهاشمی قال: کنتُ عند أبی جعفر الثانی علیهالسلام ببغداد فدخل علیه یاسر الخادم یوماً و قال: یا سیدنا، إن سیدتنا أم جعفر تسأذنک أن تصیر إلیها. فقال للخادم: ارجع فإنی فی الأثر. ثم قام و رکب البغلة و أقبل حتی قدم الباب قال: فخرجت أم جعفر أخت المأمون و سلَّمت علیه و سألته الدخول علی أم الفضل بنت المأمون و قالت: یا سیدی، أحب أن أراک مع ابنتی فی موضع واحد فتقر عینی. قال: فدخل و الستور تشال(بالا میرفت) بین یدیه. فما لبث أن خرج راجعاً و هو یقول: فلما رأینه أکبرنه. «سوره یوسف، آیه31». قال: ثم جلس فخرجت أم جعفر تعثر فی ذیولها، فقالت: یا سیدی، أنعمت علیَّ بنعمةٍ فلم تتمَّها! فقال لها: أتی أمر الله فلا تستعجلوه. «سوره نحل، آیه 1»، إنه قد حدث ما لم یحسن إعادته، فارجعی إلی إم الفضل فاستخبریها عنه. فرجعت أم جعفر فأعادت علیها ما قال، ففالت: یا عمة، و ما أعلمه بذلک؟! ثم قالت: کیف لا أدعو علی أبی و قد زوجَّنی ساحراً، ثم قالت: والله یا عمة، إنه لما طلع علیَّ جمالُه حدث لی ما یحدث للنساء فضربتُ یدی إلی أثوابی و ضممتُها. قال: فبهتَت أمُّ جعفر من قولها. ثم خرجت مذعورةً و قالت: یا سیدی، و ما حدثت لها؟ قال: هو من أسرار النساء. فقالت: یا سیدی، تعلم الغیب؟ قال: لا، قالت: فنزل إلیک الوحیُ؟ قال: لا، قالت: فمن أین لک علمُ ما لا یعلمه إلا اللهُ و هی؟ فقال: و أنا أیضاً أعلمه من علمِ الله. قال: فلما رجعت أم جعفر قلتُ: یا سیدی، و ما کان إکبار النسوة؟ قال: هو ما حصل لأم الفضل من الحیض. «بحارالانوار، ج50، ص84، باب4، ح7».
یکی از اصحاب حضرت جوادالأئمه علیهالسلام، به نام ابوجعفر هاشمی حکایت میکند:
زمانی که امام محمد جواد علیهالسلام در شهر بغداد ساکن بود، در خدمت ایشان بودم. روزی یاسر خادم آمد و عرضه داشت: ای آقای ما، بانوی ما امجعفر خواهر مأمون از شما خواهش میکند که در صورت صلاحدید به نزد وی بروید.
حضرت به خادم فرمود: شما برو من به دنبال خواهم آمد. سپس برخاست و سوار بر قاطر شد و رفت تا به در خانه رسید. ام جعفر که منتظر آمدن حضرت بود از خانه بیرون آمد و بر حضرت سلام نمود و از حضرت خواست که وارد بر برادر زادهاش امالفضل گردد. او گفت: ای آقای من، دوست دارم شما را با دخترم (دختر برادرم) در یک مکان ببینم تا چشمانم نورانی گردد و خوشحال شوم. حضرت وارد شدند در حالی که (به اذن خدا) به هر اتاقی که وارد میشدند پردهها از جلوی آن حضرت بالا میرفت. چیزی نگذشت که حضرت برگشت در حالی که با خود این آیه را میخواند: همین که زنان مصر یوسف علیهالسلام را دیدند او را بزرگ شمردند. آنگاه حضرت نشست. امجعفر که به دنبال حضرت میدوید گفت: ای آقای من، شما در حق من لطفی فرمودید، چرا آن را کامل نکردید؟ حضرت این آیه را خواندند که امر خدا آمد در آن عجله نکنید، همانا اتفاقی افتاد که تکرارش نیکو نمیباشد، برو نزد امالفضل و از او موضوع را سؤال کن.
امجعفر برگشت و آنچه حضرت فرموده بود را بر او تکرار کرد. گفت: عمه جان! چه کسی این مطلب را برای او خبر برده است؟! سپس گفت: چگونه پدرم را نفرین نکنم که مرا همسر ساحری نموده است؟ و سپس افزود: به خدا قسم عمه جان، همین که جمال دلربایش را دیدم آنچه برای زنان اتفاق میافتد برایم روی داد، فوراً دستم را به لباسهایم زدم و آنها را جمع کردم.
راوی میگوید: امجعفر از شنیدن سخنان امالفضل مبهوت و سرگردان شد و در حالی که گیج شده بود او را ترک کرد و به نزد امام علیهالسلام برگشت و عرض کرد: ای آقای من، برای امالفضل چه اتفاقی افتاد؟ فرمود: این مطلب از اسرار زنان است! امجعفر عرض کرد: ای آقای من، شما از غیب مطلعید؟ فرمود: خیر، عرض کرد: وحی بر شما نازل شد؟ فرمود: نه، پرسید: پس این علمی که جز خدا و امالفضل کسی از آن خبر ندارد از کجا برای شما حاصل شد؟ حضرت فرمود: مرا بر آن نیز خدا مطلع فرموده است.
راوی میگوید: پس از مراجعت امجعفر، عرض کردم: ای آقای من، بزرگ شمردن زنان مصر یوسف علیهالسلام را به چه معناست؟ فرمود: همان چیزی که برای امالفضل پیش آمد یعنی حیض. آری، زنان مصر با دیدن حضرت یوسف دچار عادت ماهانه شدند!
به نظر حقیر، امالفضل ملعون از زنان مصر هم به مراتب بدتر و خبیثتر بود چون آنان با دیدن این همه زیبایی گفتند: منزه است خدا، این شخص انسان نیست بلکه فرشته است، و به عظمت خدا پی بردند، اما امالفضل نانجیب و نابکار، با دیدن این همه زیبایی و عظمت و معجزه، نه تنها به آن حضرت نسبت ساحر داد که بسیار ناجوانمردانه اقدام به شهادت رساندن آن حضرت نمود.