بسم الله الرحمن الرحیم
1- شب جمعه و شب نیمه شعبان22/3/1393 با استاد جرجانی به منزل آقای مهدی جهانی رفتیم. قرار شد حاج آقا یک کمی صحبت کنند. میکروفون و بلندگوی بیسیم روشن شد و استاد مشغول سخنرانی و بیان اعمال شب نیمه شعبان و شرح یکی از دعاهای این شب شدند که آخرش دارد: ولاتجعل الدنیا آخر همنا و مبلغ جهدنا.
در و سط سخنرانی یک دفعه صوت قطع شد و حاج آقا به سخنرانی خودشان ادامه دادند.
آقای مهندس مجتبی جهانی دوید و قدری به آمپلی فایر ور رفت تا عیبش را پیدا و درستش کند. حاج آقا همین طور که داشتند سخنرانی میکردند اشاره کردند به میکروفون و آقا مجتبی میکروفون را از پایه در آورد و یک دستی به آن زد و خوب شد!
2- ظهر روز نیمه شعبان 23/3/1393 به اتفاق حاج آقا و آقای حیدری به مسجد ابوالفضلی پنج تن رفتیم. هوا گرم بود و فقط یک کولر روشن. من و استاد کنار هم و روبروی یک کولر دیگر که خاموش و به ظاهر خراب بود نشسته بودیم. من گرما میخوردم و حاج آقا برایشان هوای آنجا معمولی بود. یک مرتبه دیدم حاج آقا با دست اشاره کردند به کولر خاموش و جای خودشان را به طرف سمت چپ کولر تغییر دادند. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که کولر روشن شد! آقا حیدری هم متوجه شد و مثل من تعجب کرده بود که حاج آقا از کجا میدانستند که کولر قرار است روشن شود؟
وقتی برای حاج آقا تعجب خودمان را گفتیم، فرمودند: خیلی عجیب است! مرحوم الهی پنجاه سال قبل داشت میرفت مسافرت، داخل اتوبوس چند تا جوان داشتند تار میزدند. ایشان رو به آنها کرد و گفت: بدهید ببینم! و آنها تار را به ایشان دادند. تار را گرفت و به آنها داد. این بار تا خواستند تار بزنند دیدند دیگر تار نمیزند!
این جوری حواس ما را پرت و کار خودشان را کوچک جلوه دادند. الله اکبر!
3-شب پنجشنبه مورخ 1393/3/21در خانه امام هادی علیهالسلام استاد جرجانی یک بخش از روایتی را خواندند که امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند: از نگاه کردن به بخیل اجتناب کنید که قساوت قلب میآورد.
علاقمند شدم تحقیقی در مورد خود روایت و منبع آن داشته باشم. به منابع که مراجعه کردم حدیث را در تحفالعقول پیدا کردم. خوشحال شدم و بعد از آنکه روایت را در همین وبلاگ نوشتم، به استاد هم ماجرا را عرض کردم. ایشان هم ذره پروری نموده و از حقیر خواستند که روایت را برایشان ببرم.
عطش شدید استاد به مطالعه و احادیث اهل بیت علیهمالسلام مرا وا داشت تا روایت را بنویسم و برای ایشان ببرم. چند روز بود که روایت را نوشته بودم و در جیب گذاشته بودم تا به استاد تقدیم نمایم، اما همهاش فراموش میکردم.
تا اینکه بالاخره دیشب 1393/3/26 در حالی که داخل ماشین بودیم و داشتیم به طرف چهارراه شهدا میرفتیم ناگهان استاد بدون مقدمه از من سراغ روایت را گرفتند. به خیال اینکه داخل کیف جیبی گذاشتهام آن را از میان جیبم درآورده و وارسی کردم اما هیچ اثری از آن نیافتم.
یک مرتبه گفتم: فکر کنم داخل جیب پیراهنم گذاشتهام. همینطور که داشتم جیب پیراهنم را میگشتم و یادم رفته بود که کجاست، استاد با گفتن آری، سخن مرا تأیید فرموده و از وجود روایت در جیب پیراهنم خبر دادند! قدری گشتم و بالاخره با خوشحالی روایت را در همان جیب یافته و به ایشان تقدیم نمودم.
هنوز در شگفتم که چگونه این عبد صالح خدا و این عارف واصل از خود من به من باخبرتر است!
همیشه ترنم استاد در اینگونه موارد این شعر حافظ است:
در پس آیینه طوطی صفتم داشتهاند، آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم!